دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 20 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

هدیه موزی دانیال به صدف

دانیال عزیزم همیشه صبح ها با بابایی میرفتی مهد و حتی از دم ماشین با من بای بای هم می کردی ولی امروز اصلا حاضر نبودی از بغل من بری بغل بابایی و بری تو مهد و شروع کردی به گریه. برای همین من هم با تو اومدم داخل مهد کودک و بد از کمی چرخیدن تو اتاق مادران به بهانه اون هدیه ایی که برای صدف آورده بودی (موز) رفتی دم در کلاست. وقتی خاله سهیلا در رو وا کرد صدف هم اومده بود جلوی در. دانیال مثل پسرهای خجالتی دستش رو دراز کرده بود و چونش هم به گردنش چسبیده بود تا هدیه صدف رو بده. صدف هم اون رو گرفت و داد به خاله رویا که بزاره رو میز. بعددانیال رو به هوای صدف بردم تو اتاق و دیدم ریحانه داره اون هدیه رو از خاله رویا می خواد و صدف هم هی میگه منی منی (...
29 فروردين 1391

عکسهای دانیال تو مهد 27 فروردین 91

ظهر که رفتم مهدکودک دانیال گیر داد به کمد اسباب بازی ها و خانم سیفی هم یه ماشین قرمز کوچولو بهش داد و دانیال حسابی سرگرم شد و با هانیه دختر خاله سمیه و یه پسرکوچولو به نام مهدی شروع به بازی کرد. بعدش هم هوس می می کرد و کمی هم تو کلاسها چرخید تا ساعت 3و ربع بشه و بابایی بیاد دنبالمون. تو اون وسط مسط ها صدف رو دید که دارن میبرن تحویل مامانش بدن از من جدا شد و بدو بدو رفت دست صدف رو گرفت و با اوناز پله های مهد اومدن پایین و صدف رو تا کنار مامانش همراهی کرد و تحویل مادرش داد  بعدش باهاش بای بای کرد وبرگشتیم تو اتاق مادران. دانیال با هلیا بیسکویت خوردن و تو موبایل من حسنی نگاه کردن و مطابق معمول هم کمی با محیا درگیری و جیغ و جیغ کشی داشتن....
28 فروردين 1391

شنبه 26 فروردین 91

شنبه 26 فروردین 91 دیروز صبح گذاشتم بمونی خونه پیش عمه شهلا و عمه شهین وهستی دخترعمه ات. خوشبختانه تا ساعت و 10 و نیم بغل عمه شهلا خواب بودی. بعد آقا نقاشه اومده بودخونه باباجونت رو رنگ کنه و زنگ بالا رو زده بود و بیدار شده بودین. من هم ساعت 1 مرخصی ساعتی گرفتم و اومدن خونه. جیگرم از دیدن من ذوق کرده بودی و هی میخندیدی و می گفتی مامانی. مامانی و ناهارت رو که عمه داشت بهت میداد ول کردی و اومدی بغلم و هی گفتی می می. می می بعد از خوردن ناهار سر ماشین پلیست با هستی دعوا کردین و انقدر بکش بکش کردین و گریه زاری راه انداختید که نگو. دیگه اعصاب و روان برای ما نذاشته بودید. من هم ماشین رو انداختم تو بالکن و به هیچکدومتون ندادم. اما باز...
27 فروردين 1391

پنجشنبه و جمعه 24 و 25 فروردین

چهارشنبه شب وقتی از پارک برگشتیم خونه دیدم عمه شهین دانیال پیغام گذاشته که پنجشنبه شب میان خونه ما. پنجشنبه صبح سرم خیلی درد میکرد  مسکن خوردم و بیحال بودم و تا ظهر نتونستم کاری انجام بدم. ظهر پنجشنبه تازه شروع کردم به آماده کردن ابزار پذیرایی. بابا محسن هم رفت کمی خرید کرد و برگشت و دوباره رفت بیرون تا ماشینش رو ببره کارواش. دانیال حسابی پشت سر باباش گریه کرد و بهانه گرفت و نمیذاشت من کار کنم. برای همین مجبور شدم زنگ بزنم به محسن که برگرده خونه. اون هم گفت که دانیال رو آماده کنم تا ببرتش بیرون و من هم با خیال راحت به کارهام برسم. در نهایت دانیال با بابایی رفت بیرون و من مشغول کار شدم. راستی اون روز زنگ زدیم عمه شهلا  هم...
27 فروردين 1391

تولد بابا محسن

روز چهارشنبه 23 فروردین تولد بابا محسن بود و قرار بود شب یه جشن کوچولوی سه نفره داشته باشیم اما از آونجا که بابایی چهارشنبه ها با دوستاش میره فوتبال و بعدش هم بیرون ازخونه یه کار فوری براش پیش اومد و حسابی تو ذوق ما خورد. اما بخاطر دل دانیال و تولد بابا محسن به روی خودم نیاوردم و علی رغم اینکه شام هم درست کرده بودم به بابایی گفتم دانیال رو حاضر می کنم و تا تو رسیدی بریم بیرون. تی شرتی که براش خریده بودیم رو کادو کردم. دانیال حسابی از دیدن هدیه ذوق کرده و وقتی بهش گفتم بابا که اومد این رو بده به بابایی بیشتر ذوق می کرد و هی می گفت بابا. بابایی بالاخره ساعت 10 محسن زنگ زد که نزدیک خونه است و من و دانیال حاضر شدیم و رفتیم پایین. بابا محسن ...
26 فروردين 1391

روز نوشت 23 فروردین

روم نمیشه بگم دانیال باز هم سرماخورده. عذاب وجدان دارم و احساس می کنم ایراد از منه که دانی انقدر مریض میشه. احساس بیهودگی می کنم وقتی می بینم که علی رغم عشق و تلاشی که برای رشد و سلامتی جسم و روح دانیال دارم اون هرماه سرما می خورده یا یه ویروسی چیزی می گیره که مجبور میشه دارو بخوره. بابا محسن به نظر دکتر تفضلی (دکتر دانشگاه) خیلی اهمیت می ده و امروز صبح گفت که بریم دانی رو بهش نشون بدیم. همکارای مرکز بهداشت که از دیدن ما خندشون گرفته بود (چون مدام یا من یا بابایی یا دانیال مریض میشیم و میریم درمانگاه) گفتن که دکتر هشت و نیم میاد. من با دانیال کمی اون اطراف قدم زدیم و دیدیم که کمی هوا خنکه و چون دانیال سرما خورده بود با بایی گفتیم که به...
23 فروردين 1391

عکس های دانیال تو سفر شمال - تولد فاطمه و لب دریا

دانیال وقتی رسیدیم چالوس با لباس همیار پلیس کنار فاطمه دختر خاله 6 ساله بابا محسن تولد پایان شش سالگی فاطمه تنها دختر خاله بابا محسن   عکسهای دانیال توشب تولد فاطمه دانیال - فاطمه ومحمد امین 2سال و نیمه که پسردایی بابا محسن هست اون گوشه هم دایی کیا دایی بابا محسن نشسته     عرفان پسردایی 7 ساله بابامحسن و فاطمه و دانیال اینجا معلومه دانیال داره واسه کیک نقشه میکشه اینجا معلومه دانیال دیگه حسابی دهنش آب افتاده و در نهایت حمله انگشتی دانیال به کیک ...
19 فروردين 1391